میپرسم: حاج خانم! حاج احمد شما را بیشتر دوست داشتند یا پرواز را؟ با خنده و صادقانه میگوید: واقعیتش را بخواهی پرواز را بیشتر دوست داشت.
استاد خلبان سردار شهید حاج احمد مایلی» فرمانده یگان ویژه هوایی صابرین» و یگان ویژه هوایی قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه پاسداران بود که در جریان یک عملیات شناسایی در منطقه ایرانشهر سیستان و بلوچستان در نوزدهم مهرماه ۱۳۹۵ به درجه رفیع شهادت نائل شد. او در بیشتر عملیاتهای مبارزه با اشرار و قاچاقچیان در مناطق عملیاتی کردستان و مناطق مرزی سیستان و بلوچستان حضور داشته و در دفاع از حریم اهل بیت و آموزش نیروهای جهان اسلام از جمله حزب الله لبنان و مدافعان حرم نقش مهم و تاثیرگذار داشت. شهید مایلی» با راهاندازی گشتهای هوایی در مناطق مرزی سیستان و بلوچستان در ایجاد امنیت این منطقه استراتژیک بسیار موثر بود.
از خانم مهناز رسولزاده، همسر، آقای محسن مایلی پسر، خانم زهرا مایلی دختر و آقای سجاد مایلی برادرزاده و مدیر برنامههای سردار دعوت کردیم تا در گفتگویی ما را با این دلاورمرد، بیشتر آشنا کنند. حالا متن کامل این گفتگو را در چهارمین سالگرد شهادت حاج احمد، تقدیمتان میکنیم.
***
ـ حاج خانم! کمیمایلیم حاج احمد مایلی را به روایت شما بشناسیم.
همسر شهید: من با حاج آقا سال ۱۳۶۰ آشنا شدم. خواستگاریمان سنتی بود. هیچ مراسمیهم نداشتیم. فقط خواستیم زندگیمان را شروع کنیم. رفتیم مشهد پابوس امام رضا(ع)، برگشتیم و زندگیمان را شروع کردیم. حاج احمد ۲۴ ساله و من ۱۹ ساله بودم. دو تا از همشهری ها واسطه آشنایی ما شدند.
ـ آن روزها ایشان عضو سپاه شده بودند؟
همسر شهید: نه، سال ۱۳۶۷ وارد سپاه شدند. قبلش شغل آزاد داشتند. بیشترین هدفشان این بود که رشته چتربازی را ادامه بدهند و به همین خاطر وارد سپاه شدند. چتر بازی را از سال ۵۴ شروع کرده بودند.
محسن مایلی، پسر شهید: پدرم سال ۵۴ کار پرواز و سال ۵۶ سقوط آزاد را شروع کرد. را شروع کرد. سال ۷۱ اولین نفری بود که پاراگلایدر را وارد ایران کرد. سال ۷۵ پاراموتور را وارد ایران کرد. سال ۸۲ به بعد هم که بحث جایرو و هواپیماهای فوق سبک را شروع کرد و در همه هم حکم مربیگری داشت. حاج احمد ۱۱تخصص مربیگری در امور پرواز داشت.
ـ در دوران جوانی و از زمان سربازی علاقمند شدند به این کار؟
پسر شهید: قبل از سربازی یاد گرفته بود. از حدود ۱۳ سالگی.
ـ پایه اش از کجا بود؟
پسر شهید: قبل از انقلاب هم مثل الان نبود که پول بخواهند و شرایط نباشد، آن موقع شرایط مهیا بود و رایگان هم بود، اما تست ورزشی میگرفتند، حاجی هم رفته بود تست داده بود و قبول شده بود و دورههایش را آن موقع شروع کرده بود.
ـ ربطی به نظام نداشت؟
پسر شهید: نه، فعالیت شخصی بود. اوایل که جنگ شروع شده بود وارد هوابرد سپاه شده بود حاجی، البته یک ورود و خروج داشت و دوباره وارد سپاه شد. سال ۶۱ ـ ۶۲ بود وارد هوابرد شد، یک تایمیبود بیرون آمد دوباره سال اوایل ۷۰ بود که وارد شد.
ـ حاج خانم! در مورد خانوادهشان بفرمایید؛ حاج احمد فرزند چندم خانواده بودند؟
همسر شهید: ایشان فرزند دوم خانوادهای خوب و مذهبی بودند. ۷ تا برادر بودند و یک خواهر.۴ تا از برادرها اهل پرواز بودند. من بعد از اینکه وارد سپاه شد، پروازهایش را دیدم. اکثر وقت ها خانوادگی میرفتیم سمت امامزاده هاشم و کل خانواده پرواز میکردند.
ـ خانم مایلی شما چقدر پدری بودید؟ چقدر به حاج احمد وابسته بودید؟
دختر شهید: دخترها پدری هستند دیگر. وقتی پدرم به مأموریت میرفت، نگران بودم اما امیدم به خدا بود. چون خودم هم پرواز میکردم، ترسم از پرواز کم بود اما بالاخره میدانستم که مأموریتهای بابا خطرناک است.
ـ شما خبر شهادت حاج احمد را چگونه فهمیدید؟
دختر شهید: شب تاسوعا قرار بود مراسم عزاداری داشته باشیم و دسته عزاداری بیاید منزل مادرم. من از هیچچیز خبر نداشتم. پسرعموهایم کوچک بودند. فکر کردند من در جریان هستم. یکیشان گفت: آبجی زهرا! عمو را آوردند. گفتم: از کجا آوردند؟ احساس کردم یک اتفاقی افتاده ولی فکر نمیکردم پدرم شهید شده باشد.
ـ حاج خانم! آخرین دیدارتان کی بود؟
همسر شهید: همان سال ۹۵ که به شهادت رسید، روز عرفه از ماموریت برگشت تا دو سه روز بعدش به زیارت امام رضا(ع) برویم. من و دخترها و نوهها با حاج آقا رفتیم مشهد و روز عیدغدیر برگشتیم. وقتی داشتیم برمیگشتیم جلوی حرم ایستاد و گفت: حاج خانم! دارم میروم مأموریت، انشالله اردیبهشت ماه که برگشتم با دخترها میرویم کربلا.سوم مهر رفت، ۱۹ مهر هم به شهادت رسید.
ـ شما چطوری از شهادت حاجآقا باخبر شدید؟
همسر شهید: شب قبل از شهادت حاجی، خواب خیلی بدی دیدم. از خواب پریدم. دو سه روز قبلش هم حاجآقا زنگ زده بود. هر روز به من زنگ میزد. گفتم یک گوسفند تدارک ببینید جلوی دسته عزاداری محرم قربانی کنیم. من آن روز کلافه بودم. سردرد داشتم. از ساعت ۳ بعدازظهر شروع کردم تماس گرفتن با حاجآقا. مدام تماس گرفتم. آنتن نمیداد. به دخترم گفتم: زهرا جان! نمیدانم چرا زنگ میزنم بابات جواب نمیدهد، من نگرانم. سر نماز مغرب بودم که پسر کوچکم آمد و با عجله رفت. گفت: عمویم گفته بیا جلسه فوری داریم. حاجی با برادرهایش فروشگاهی داشتند که قرارهایشان را هم همانجا میگذاشتند. دیدم دختر بزرگم حال ندارد. دختر جاریم هم آمد و دیدم همه اضطراب دارند. گفتم چیزی شده؟ گفتند: نه؛ حاجآقا سانحه داده خیلی دلم شور میزند. آمدم وسط پذیرایی نشستم به گریه. حالم بد شد و اصلا متوجه اطرافم نشدم.
ـ پیکر حاج احمد را کی آوردند؟
همسر شهید: فردا صبحش یعنی روز تاسوعا آوردند ولی ما سوم امام او به خاک سپردیم.
ـ محسنآقا، پس شما از اولین نفرهایی بودید که خبردار شدید.
پسر شهید: از محل کار آمده بودم خانه. تلفنم زنگ خورد و عمو گفت بیایید فروشگاه جلسه داریم. رفتم فروشگاه. یکسری همکارهای حاجی هم بودند. عموهایم آنجا به من گفتند که چه اتفاقی افتاده.
ـ از صحنه شهادت حاج احمد اطلاعی دارید؟
پسر شهید: در زاهدان جایی بین دو تپه که دکلهای برق داشت، این سانحه اتفاق افتاد. در جهان دکلهای برق بیشترین سانحههای هوایی را میدهد. حاجی و همرزمشان برای شناسایی به پاکستان رفته بودند و در راه بازگشت، دم غروب که نور خورشید در چشمشان بود، سیمهای برق باعث حادثه شد و حاجی از ناحیه گردن زخمیشد و به شهادت رسید.
ـ پرندهای که حاج احمد با آن شهید شدند چه بود؟
پسر شهید: جایروپلن تلفیقی از هواپیما و هلی کوپتر و بسیار عملیاتی است. حاجی تغییراتی در این پرنده داده بود که به غیر از شناسایی، کاربردهای دیگری هم داشت.
ـ خود این پرنده که ایرانی نیست؟
پسر شهید: نه ایرانی نیست. چیزهایی را اضافه کردند ولی الان چند سالی است دارد مونتاژ میشود، موتورش از آن طرف میآید، بقیه چیزهایش همه چیز اینجا درست میشود و مونتاژ میشود. بعد این وسیله را هم اولین کسی که وارد ایران کرده بود و شخصی خریده بود خود حاج احمد بود.
ـ حاج خانم؛ حاجآقا مگر بازنشسته نشده بودند؟
همسر شهید: سی سالشان پر شده بود اما سردار فرماندهی قرارگاه قدس سپاه به سردار خاکپور فرمانده نیروی زمینی درخواست داده بود که ما حاجی را لازم داریم. امسال دوباره باید این نامه تمدید میشد که شهید شدند. عاشق کارش بود. میگفتم خسته شدی، تو الان چند سال است صبح میروی، شب میآیی. بیشتر هم ماموریت بود تا خانه؛ این سالهای آخر هم در زاهدان بود، شاید در ماه یک هفته میآمد یا هر چهل روز، سه روز میآمد به تهران، سری میزد و میرفت.
ـ برادرِحاجآقا کجا شهید شدند؟
پسر شهید: شهید داود مایلی سال ۶۵ در کربلای۵ شهید شد. عین همدیگر هم شهید شدند. عمو داودم دقیقا ترکش خمپاره خورده بود به شاهرگش و گردنش را بریده بود. حاجی هم همانطور شهید شد، دقیقا ملخ جایرو به شاهرگش خورده و گردنش را بریده بود. همراهش هم چهار پنج ساعت بعد در بیمارستان شهید شد.
ـ به لحاظ مالی وضع حاج آقا چطور بود؟ اینطور که در ذهنم دارم به لحاظ مالی خیلی متموّل بودند شکر خدا. میخواهم بگویم همین باعث نمیشد بیایند به سمت کارهای اقتصادی و یک مقدار کار عملیاتی را کم کنند؟
همسر شهید: ما راضی بودیم به رضای خدا. مثلا اوایلش زیاد خوب نبود از نظر وضع مالی، بعدها یک فروشگاهی راه اندازی شد و از آن به بعد وضع مالی بهتر شد. اما من شکرگزار خدا بودم، همیشه به کمش هم راضی بودم.
پسر شهید: خیلی حاجی دغدغه مالی نداشت، با اینکه اگر میخواست بیاید در فروشگاه بایستد درآمدش خیلی بهتر بود، ولی نه، تا لحظه آخر هم، چون خیلی ها درجهشان بالا میرود کار ستادی انجام میدهند ولی حاجی تا لحظه آخر کار عملیاتی انجام میداد و در کار عملیاتی هم شهید شد.
ـ داستان پرش حاج احمد از برج میلاد چیست؟
پسر شهید: اولین بار یک سرهنگ رفت پرش کرد.
ـ یعنی سقوط آزاد؟
پسر شهید: بله، اصطلاحاً بیس جامپ میگویند، اصطلاح ورزشی آن، از جای ثابت پرش میکنی بیس جامپ میگویند، حالت دکل، از روی کوه میتواند باشد، از روی برجیا هر جای ثابت.
ـ بدون بند؟!
پسر شهید: بله، فقط با چتر، هر وقت خودت دوست داشتی پایلوتت را میکشی و چترت باز میشود. اولین نفر یک سرهنگ از تیپ ۶۵ نوهد رفته بود پرش کرده بود از آنجا، البته قبل از آن، موقعی که برج میلاد تکمیل نشده بود جرثقیل رویش بود، آن موقع حاجی میخواست پرش انجام بدهد، هماهنگ نشد و شهرداری اجازه نداد. وقتی برج تکمیل شد یک سرهنگی به اسم بهزاد پاینده اولین پرش را انجام داد. بعد آن سرهنگ به کسانی دیگر میگفت که اینجا هر کسی غیر از من بپرد مرگش حتمیاست.
ـ سن ایشان از حاج آقا بالاتر بود؟
پسر شهید: نه، یکی دو سال از حاجی کوچکتر بود. مسابقات سیزن ایتالیا را سال۷۲، مسابقات ارتشهای جهان را با همدیگر رفته بودند ایتالیا، که آن موقع ایران ۶ تا هدف زد، ۵ تای آن را حاجی زده بود، یکی را آقای بهزاد پاینده زده بود. گفته بود اینجا هر کسی بپرد مرگش حتمیاست. حاجی سال بعد برای دهه فجر هماهنگ کرد، یک کار خیلی خاصی انجام داد، تنها نرفت پرش کند، خیلیها دوست دارند در این رشته ها تک باشند، در انحصار خودشان باشد هر چیزی. اما حاجی رفت یک تیم دوازده نفره هماهنگ کرد، دو نفر از نیروی انتظامیآورد، از بچههای بسیج آورد، از بچه های هوابرد آورد، از بچههای آتش نشانی آورد، یک تیم دوازده نفره رفتند پرش کردند.
ـ اینها قبلش رفتند آموزش دیدند؟
پسر شهید: اینها قبلش پرش کرده بودند، تجربه اش را داشتند، اما پرش بیسجامپ» را همه اولین بار بود که میخواهند انجام بدهند، از جای ثابت پرش میکنند. پرش بیسجامپ چتر مخصوص به خودش را دارد. چتر سقوط آزاد که از هواپیما میخواهی بپری دو تا چتر دارد، چتر رزرو دارد که بزرگتر است، اما بیسجامپ یک دانه چتر دارد، کوچکتر است و چتر خیلی خاصی است، تا پایلوتت را میکشی در جا و در یک ثانیهباز میشود، اما چتر سقوط آزاد دو سه ثانیه طول میکشد تا چتر دو سر تخت شود و یک مقدار زمانبر است، ایمنی آن هم برای کار بیسجامپپایینتر است. خب آن موقع هم اصلا چتر بیسجامپ در ایران نیامده بود.
ـ از همان امکانات امنتر نمیشد استفاده کرد؟
پسر شهید: میشود، آن موقع نبود چنین چیزی، بیس جامپ هنوز در ایران نیامده بود. دوازده نفر رفتند پریدند، کسانی که میپرند همان بالا تا پرش میکردند، سریع پایلوت را حاجی نگه میداشت میپریدند و سریع پایلوت را پرت میکردند. آن دوستمان که بچه ارتش بود همین کار را انجام داد. حاجی نفر آخر بود، در این تیم دوازده نفره، یازده نفر را پراند آخرین نفر خودش پرید. حاجی پرید، تقریبا دو سوم برج را آمد پایین بعد کشید. این پرشش خیلی ترکاند. بعد مسئولین وقت نیروی زمینی آن موقع آقای پوردستان، آقای پاینده را توبیخ کرد و گفت تو چرا گفتی اینجا هر کس برود بپرد مرگش حتمیاست، این رفت پرید اینقدر هم سقوط کرد، شما که در جا آن بالا میکشیدید، این اینقدر هم سقوط کرد.
ـ برای چه سالی بود؟
پسر شهید: اگر اشتباه نکنم ۸۹ بود. بعد همین تیمیکه رفتند، همین دوازده نفر، بعد باب شد که هر کس دلش میخواهد برود. قبلا در انحصار آقای پاینده بود، اما چون حاجی تیم برد، الان هر کس دلش بخواهد از آنجا پرش میکند.
ـ آقای مایلی عزیز؛ بفرمایید حاج آقا در قامت عمو چگونه مردی بود؟
سجاد مایلی(برادرزاده شهید): من از کودکی با عمو حاج احمدم بودم. برای ما پر از جاذبه بود. در محله ما از همه سنین دوستدار حاج احمد هستند، از بچه های سه چهار ساله تا پیرمردهای ۷۰ ـ ۸۰ ساله. خیلی به ارتباط با نوجوانان اهمیت میدادند.
من رشته تحصیلی ام چیز دیگری است البته، یعنی در کار فرهنگی متخصص نیستم، اما همیشه دوست داشتم برای شهدا کار بکنم، در منطقه خودمان هم بالاخره منطقه ای هست که در هر کوچه هفت تا هشت تا، ممکن است ۱۷ شهید باشد در یک کوچه و این همیشه برای من جذابیت داشت. یعنی اگر محله ما بیایید اکثراً خانواده شهید هستند. حالا الان یک مقدار شلوغ تر شده، خانه ها آپارتمان شده یک مقدار از این تراکم پایین تر آمده، اما غالباً آنجا یا خانواده شهید هستند یا جانباز هستند، من آن فکری که خودم داشتم اینکه واقعاً رواست آن شهدایی که بهش نزدیکتر هستند و شناخت دارند روی او کار کند. در محله مان یکسری شهدای گمنام هستند، شهدای بزرگی هستند واقعاً که یکی از آنها عموی خودم است، یکی شهید ناظری، در شهدای گمنام شهید صبوری. یعنی کاری که میکنم نه اینکه حاج احمد عمویم است، واقعاً به این دلیل نیست، ولی خوب به خاطر آن شناختی که روی عمویم دارم و راحت تر میتوانم کار کنم، بیشتر به خاطر آن فضای کاری که در آن منطقه هست است، اما این نیست که بگویم چون عمویم هست دارم این کار را انجام میدهم، بیشتر به خاطر این نزدیکی است که بینمان بوده، چه بسا برای شهید ناظری، کمتر از عمویم ولی خوب میشناختیمش، هر سال محرم حداقل چند روزی ایشان را میدیدیم.
ـ خانم مایلی حاج احمد آقا بچه هایش را بیشتر دوست داشت یا نوه ها را؟
همسر شهید: نوه ها را.
ـ چند تا نوه دارند؟
دختر شهید: تا وقتی در قید حیاط بود دو تا ، ولی بعد خواهرم دوباره بچه دار شد، سه تا نوه دارند.
ـ اینکه میگویید نوه ها را بیشتر دوست دارند، مصداقش چی بود؟
دختر شهید: من خانه روبه روی پدر و مادرم بودم از ماموریت که میآمد، زنگ میزد میگفت آیهان را بیاور پشت پنجره، خیلی دوستشان داشت. هر جا هم میرفت به خاطر بچهها بود؛ مثلا میگفت برویم بچه ها را ببریم باغ وحش، پارک ببریم، مسافرت هایمان، اولین مسافرت پسر من با پدرم بود.
ـ مایلم بدانم در مقدمات ازدواج شما و خواهرتان سخت گرفتند یا راحت گرفتند؟ معیارهایشان برای انتخاب همسر برای شما چه بود؟
دختر شهید: پدرم بالاخره ما را راهنمایی میکرد نسبت به اخلاق یا خانواده، ولی انتخاب را به عهده خودمان میگذاشت، میگفت خودتان تصمیم گیرنده آخر باشید، کمک میکرد، راهنمایی میکرد، ولی انتخاب آخر را به عهده ما میگذاشت. میگفت زندگی خودتان است تصمیم بگیرید، من هم کمک و راهنمایی میکنم؛ ولی انتخاب با خود من یا خواهرم بود.
ـ دامادهایشان چه شغلی دارند؟ احیاناً پاسدار که نیستند؟
دختر شهید: نه، پاسدار نیستند. همسر خواهرم کارآزاد دارد، همسر من هم رشته اش برق است، دولتی است، در بیمارستان کار میکند.
ـ دامادها را بیشتر دوست داشتند یا پسرها را؟
دختر شهید: طبیعتاً پسرها را. (خنده حضار)
ـ دامادها هم رفتند برای پرش و پرواز؟
پسر شهید: آنها هم تفریحی پرواز کردند اما، دوره ای ندیدند. کلا رابطه اش با جوان ها خیلی خوب بود، کلا جذب میکرد. میآمدند در بچه های خودمان، بچه های بسیج، خوب هم سن و سال نبودند، پدر من سی سال از همهمان بزرگتر بود، اما به هر مشکلی بر میخوردند اول سراغ حاجی میآمدند، با ماشین تصادف میکردند، پول کم داشتند دنبال حاجی میآمدند، میخواستند یک کاری انجام بدهند پول کم میآوردند میآمدند پیش حاجی، یعنی هیچ کس هم دست خالی از پیشش نمیرفت، هر کسی هر کاری داشت واقعا اولین نفر میرفت پیش حاجی، انگار مثل رفیقش میرفت، باهاشون دوست بودند، خیلی با جوان ها رابطه خوبی داشت.
همسر شهید: خیلی جاها که زن و شوهرها به مشکل بر میخوردند یا دعوایشان میشد همیشه میآمدند مشاورشان حاج آقا بود، مثلا راهنمایی میکردند و برمیگشتند زندگی خوبی را شروع میکردند. هنوز یک خانمیهست کهمیگوید من مدیون حاج آقاهستم این زندگی را، چون من را راهنمایی کرد برگشتم به زندگی. خیلی از این اتفاق ها میافتاد میآمدند از حاج آقا مشاوره میگرفتند.
ـ احیاناً صحبت شهادت و اینها هم داشتند حاج خانم که شما را آماده کنند؟
همسر شهید: بله، خیلی دوست داشتند شهادت را. من یادم میآید دو ماه قبل از آن، من خوابیده بودم شهادت حاج آقا را در خواب دیده بودم ولی به هیچ کس نگفتم، حتی به خودش نگفتم. ولی یک روز مادرم میخواست برود کربلا برگشت گفت من میخواهم با شما بروم. من به حاج آقا که داشت میرفت نماز جمعه، ناهار هم خانه خواهرم دعوت بودیم، در راه گفتم اینطوری مامان گفته که اگر شما بیایید من با شما میخواهم بروم کربلا، دوست دارم بروم کربلا. حاجی گفت: من پول میدهم به یک شرط، منم ماندم چه شرطی؟ گفت برو آنجا از امام حسین بخواه من هم شهید شوم. همین طور ماندم.
ـ این مال چقدر قبل از شهادتشان است؟
همسر شهید: شاید ۵ ـ ۶ ماه قبل از شهادت.
ـ قبل از آن سفر کربلا که قرار بود با هم بروید؟
همسر شهید: بله قبل از آن بود. گفت من این پول را میریزم به حسابت که فقط این را از امام حسین برای من بخواه. خیلی دوست داشتن. آخر هم به آرزویش رسید.
ـ آقای گودرزی، شما زحمت نقاشی چهره حاج احمد را بر عهده داشتید. از بین عکسهای مختلف شهید مایلی، شما چطور به این انتخاب رسیدید؟
گودرزی، نقاش: معمولا با آقا سجاد مایلی زیاد بحث کردیم بر سر این مسأله، که آقای مایلی عکس میفرستادند میگفتیم این عکس خیلی بیکیفیت است یا حالتش مناسب کار نیست.
ـ چطور به آن گزینه رسیدید؟
گودرزی، نقاش: معمولا اینطور است که ما میگوییم بهترین عکس ها را برای ما بفرستید، بعد یک تعداد عکس میفرستند، از بین آنها یکی را انتخاب میکنیم. یا تایید میکنند یا رد میکنند. تایید که شد شروع میکنیم کار کردن، بعد با ترکیب فضاهای مختلف. مثلا این عکس لباسش لباس نظامیبود، گفتیم این عکس فضای محرمیباشد، آمدیم عکس را اول با لباس یقه دیپلمات طراحی کردم، بعد یقهاش معمولی بود، بعد رسیدیم به اینکه لباسش لباس عزاداری بود. سربند هم در کار نبود، این هم طراحی شده، تکنیک کار هم هاشور است.
همسر شهید: روزی هم که حاج آقا به شهادت رسید، حتماً باید برای پرواز لباس نظامیتنش باشد دیگر، یکی از دوستانش که هم اتاقش بود، آقای دهقان برگشت گفته بود که چرا لباس نظامینمیپوشی، گفته بود نه من همان لباس مشکی را میپوشم، چون من عاشق امام حسینم، با لباس مشکی میخواهم بروم برای پرواز. روزی هم که به شهادت رسید لباس مشکی تنشان بود.
ـ شما یک خاطره از حاج آقا بگویید تا برویم سراغ حاج خانم.
پسر شهید: داشتیم از کرج میآمدیم، دیروقت بود زمستان هم بود خیلی هوا سرد بود. از کرج آمدیم خانه مان، حاجی ماشین را گذاشت در پارکینگ، داشت درِ پارکینگ را میبست، دو نفر پیرمرد مسن را دید. از افغانستان آمده بودند، اصلا هم نمیتوانستند فارسی صحبت کنند، به سختی صحبت میکردند. دنبال یک جایی بودند که بخوابند. حاجی هم دستشان را گرفت آورد بالا. آدرسی داشتند و میخواستند آن شب بخوابند و فردا بروند دنبال کار. اولین بار بود تلویزیون رنگی میدیدند، با ذوق نگاه میکردند، صبحش هم حاجی میخواست برود ماموریت. بعد اینها هم دنبال یک آدرسی بودند، دنبال کسی آمده بودند، نمیشناختند. حاجی ماموریت نرفت و اینها را برداشت برد. من هم خیلی بچه بودم، و از این دو نفر افغانی که لباس های خاصی داشتند، خیلی ترسیدم ولی حاجی خیلی راحت گفت بیایید بالا بخوابید.
همسر شهید: شب که میخواستیم برای اینها جا بیندازیم، تاکید کرد که بهترین رختخواب را برای اینها بیاوریم بیندازیم، به هر حال مهمان هستند و مهمان هم حبیب خداست، برای ما عزیز هستند. بهترین رختخواب ها را برایشان انداختیم.
ـ اهل مهمانی بودند، مهمانی بدهند و…
همسر شهید: بله، عاشق مهمان بودند، دوست داشتند همیشه خانه مان مهمان باشد.
پسر شهید: یک خاطره هم که سردار میریان این را تعریف کرد، سال ۸۸ بود حضرت آقا رفتند کردستان برای سخنرانی، برای امنیت آن منطقه بچه های صابرین را برده بودند. سردار میریان تعریف کرد، گفت یک خانمیآمد، ما ایستاده بودیم با چند نفر داشتیم صحبت میکردیم، گفت این نامه را لطف میکنید بدهید دست آقا؟ گفت این نامه را داد دست حاج احمد، حاجی گفت چیه؟ گفت یک مقدار وسایل میخواهیم از آقا درخواست کردیم اینها را برای ما تهیه کنند. فردا صبحش حاجی یکی از تویوتاها را برداشت رفت شهر، چیزهایی که میخواستند از میز و صندلی تا کمد و چیزهای دیگر را خرید و برد در خانه آن خانم. گفت این را آقای ای برایتان فرستاده، خیلی هم سلام رسانده.
ـ مسئولین وقتی درجه و جایگاهشان بالا میرود سعی میکنند خانه شان را هم بیاورند مناطق بالاتر، هیچ وقت این روحیه را حاج احمد نداشت؟
همسر شهید: نه، بچه های من خیلی وقت ها میگفتند بیا جابه جا شویم، دیگر این منطقه شلوغ شده. حاج میگفت نه، ما هر چی خیر و برکت داریم از این امامزاده حسن(ع) داریم، شماها بزرگ شدید بروید برای خودتان هر جا دوست دارید زندگی کنید اما من کلا همین جا به دنیا آمدم و همین جا میمانم. آخر هم همین شد.
ـ مزارشان هم همان جا است.
پسر شهید: اول ۵ تا شهید گمنام آوردند به امامزاده حسن ، فکر میکنم سال ۸۵ بود، خیلی پیگیری کرد، سردار باقرزاده هم مسئول تفحص بودند، سردار باقرزاده را آورد آنجا، اول اجازه نمیدادند میگفتند اگر شهدا بیایند حالت امامزاده به هم میریزد، شأن امامزاده میآید پایین، به خاطر همین اجازه نمیدادند، خیلی پیگیری کرد، تا شهدا را آورد آنجا.
دقیقا شبی که میخواستند جنازه شهید صبوری (همان شهیدی که مادرش سالها دنبالش بودو اخیرا هم کلیپی از او در فضای مجاری منتشر شد) را بهشت زهرا دفن کنند، با حاج احمد رفتیم خانه پیش مادر شهید. حاجی خیلی صحبت کرد گفت اینجا دفن کنند. حاجی خیلی صحبت کرد تا مادرش اجازه داد در امامزاده دفن شود. خود حاجی هم که خیلی دوست داشت همین جا دفن شد.
ـ چند وقت به چند وقت میروید سر مزارشان حاج خانم؟
همسر شهید: من هر روز. اوایل روزی دو بار سه بار، الان دروغ نباشد روزی یک بار میروم، یک وقتی کاری پیش بیاید نتوانم آن روز را بروم، ولی از زمان کرونا که امامزاده بسته بود، ما میرفتیم، خادم آنجا ما را میشناخت ، در را باز میکرد. اما الان چند وقت است باز است، صحن امامزاده حسن را بستند اما حیاط باز است. من هر روز خدا میروم، شاید روزی دو بار مسیرم بیفتد بروم، چون نزدیک خانهمان است. ولی از این لحاظ خیلی خوب است برای ما، اگر بهشت زهرا بود نمیتوانستم اینطور زود به زود بروم، اما الان شاید ببینی صبح یک بار بروم، یک بار بعد از ظهر بروم، بستگی دارد.
ـ الان تجهیزات پروازی حاج آقا کجاست؟ احیانا در موزه نگهداری میشود؟
پسر شهید: دست خودمان است.
ـ از آن استفاده میکنید؟
پسر شهید: نه، از آن استفاده نمیکنیم، یادگاری نگه داشتهایم. در همان جایرویی که سانحه دادند، ما همان جایرو را از بیمه خریدیم، درستش کردیم، سالم کردیم، الان جایرو به عنوان یادمان در میدانی نزدیک محلهمان نصب شده است. پارک آنجا را هم به نام حاج احمد کردند. یک پارک ۸ هزار متری است. ۴ تا زمین ورزشی دارد، زمین بازی دارد. یک ایستگاه صلواتی بزرگ هم در بهشت زهرا، قطعه ۵۳ به اسم حاجی زدیم.
ـ الحمدلله با گفتههای شما یک شناختی از ویژگیهای حاج احمد مایلی برای ما ایجاد شد.
پسر شهید: حاجی خیلی تمکن مالی داشت، اما در قید و بند مادیات نبود. این قضیه که دارم میگویم سه سال قبل شهادتش بود، سال ۹۲ . یادم است انحصار وراثت کردند و حاجی ۱۸۰ میلیون خمس داد، حالا به ارث هم خمس تعلق نمیگیرد اما رفت ۱۸۰ میلیون خمس به دفتر حضرت آقا داد. خیلی راحت میگذشت از مالش.
همسر شهید: مثلا خمس سالیانه اش به جا بود، هر سال خمس سالیانه را خیلی وقت ها میداد بچه ها بدهند اگر ماموریت بود. حتی به اینها میگفت شما که کار میکنید اول ماه از حقوقتان خمستان را بگذارید کنار که آن پول شما برکت داشته باشد. که این را همیشه به پسرها میگفت، به برادرهای من هم میگفت.
ـ نقطه طلایی که باعث شد ایشان عاقبت به خیر شود چی بود به نظر شما؟
همسر شهید: نماز اول وقت، خمس و زکات دادن؛ همه اینها در زندگی من خیلی تاثیر داشت. همه کارهای حاج آقا خیلی به موقع بود. از ماموریت که میآمد نماز صبح را همیشه میرفت صحن امامزاده حسن برای نماز جماعت. برمیگشت از این کارگرهای فصلی میآمدند سر کوچه ما جمع میشدند، بارها شده بود مثلا من یک بار عدسی درست میکردم میگفت فردا ببریم برای آنها بدهیم، یا عسل و خامه، یا شیر و کیک، بالاخره یک چیزی میگرفت میبرد برایشان به آنها میداد میگفت حالا که آنها خوردند خودم هم میتوانم با خیال راحت صبحانه بخورم.
*گفتگو: میثم رشیدی مهرآبادی
*عکسها: فرهاد خیابانی
درباره این سایت