که از میان شما ها فقط به یک نفر ارادت فوق العاده دارم آن هم آقای دستغیب شیرازی است.
پرسیدم: چرا؟
گفت: در زندان انفرادی روی سکوی مخصوص استراحت زندان خوابیده بودم نیمه های شب بود ناگهان درب زندان باز شد سید پیرمردی کوتاه قد لاغراندامی را وارد کردند من سرم را بالا کردم دیدم عمامه به سر است سرم را زیر لحاف کردم و دوباره خوابیدم.
نزدیک طلوع آفتاب دیدم دستی به آرامی مرا نوازش می دهد با زبانی خوش گفت: آقا نمازتان قضا نشود.
من با تندی و پرخاش گفتم من کمونیستم نماز نمی خوانم. آن بزرگوار فرمود: پس خیلی ببخشید معذرت می خواهم. من دوباره خوابیدم وقتی بیدار شدم مجدداً از من عذرخواهی کرد مدتی در یک سلول بودیم اما من شیفته اخلاق این مرد شدم و ارادت خاصی به ایشان پیدا کردم.[1]
پی نوشت ها
[1] یادواره شیهد دستغیب ص 29
* در عاشورای 1332 ه. ق در شیراز به دنیا آمد. به عشق امام حسین(علیه السلام) نامش را عبدالحسین گذاشتند.
* درس خواندن را از مکتب شروع کرد. نوجوانی 11 ساله بود که از داشتن نعمت پدر، محروم شد.
* مدت ها در حوزۀ شیراز، درس خواند. او جوان بود که رضاخان کمر به کشف حجاب بست. و دین ستیزی های دیگر.
دستغیب عازم نجف شد تا به علم و فضیلت مسلح شود و برگردد از دین جدش دفاع کند. در نجف خوب درس می خواند.
* به مقام اجتهاد رسید و به شیراز برگشت.
* او هم مثل همۀ خوبان خوش اخلاق بود و مهربان.
* زیاد می شد که به نان و پنیری راضی بود. بعضی روزها هم با نان و پیاز سر می کرد. هی* درس خواندن را از مکتب شروع کرد. نوجوانی 11 ساله بود که از داشتن نعمت پدر، محروم شد.
* مدت ها در حوزۀ شیراز، درس خواند. او جوان بود که رضاخان کمر به کشف حجاب بست. و دین ستیزی های دیگر.
دستغیب عازم نجف شد تا به علم و فضیلت مسلح شود و برگردد از دین جدش دفاع کند. در نجف خوب درس می خواند.
* به مقام اجتهاد رسید و به شیراز برگشت.
* او هم مثل همۀ خوبان خوش اخلاق بود و مهربان.
* زیاد می شد که به نان و پنیری راضی بود. بعضی روزها هم با نان و پیاز سر می کرد. هیچ وقت معترض نبود.
* با این که هشت فرزند داشت؛ به امور همه با صبر و حوصله رسیدگی می کرد.
* همیشه در می زد و وارد اتاق بچه ها می شد، حتی وقتی می خواست آن ها را برای نماز صبح بیدار کند.
* یکی از دخترهایش که خیلی سحرخیز بود، او را این طور صدا می کرد: خانم بهشتی! خانم بهشتی! پاشو، وقت نمازه.»
* عادت داشت صبح زود برود پیاده روی. در راه برگشت، نان می خرید، می آمد خانه، چای و صبحانه را آماده می کرد. بعد هم بچه ها را بیدار می کرد تا با هم صبحانه بخورند.
* سر سفره، بسم الله اول را بلند می گفت، بعد از هر لقمه هم بلند می گفت: الحمدلله. این طور بچه ها هم، یاد می گرفتند.
* معتقد بود ما باید از همۀ مردم، سطح زندگی مان پایین تر باشد تا مردم به ت، بدبین نشوند.
* روزی یکی از دخترها گفت: آقا جان! پول بده، برم لباس بخرم.» و آقا گفت: وصلۀ لباست کو؟» می خواست به او بفهماند، هر وقت لباسش کهنه شد می تواند لباس نو بخرد.
* سیدی از روستاهای اطراف بوشهر، به شیراز آمده بود و سراغ آقای دستغیب را می گرفت. گفتند: با ایشان چه کار داری؟ گفت: عرضی داشتم. اصرار کردند؛ بالاخره گفت: بچه ام مریض شده بود. بردم بوشهر، جوابش کردند. پولی نداشتم که خرج درمان و سفر کنم. متوسل به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) شدم. . . گفتند: به شیراز برو، نمایندۀ ما، آقای دستغیب کمکت می کند. سید را به خانۀ ایشان بردند. به محض ورود با پیرمرد احوال پرسی گرمی کردند و بدون آن که حرفی زده شود، گفتند: بچه ات را همراه آورده ای؟ حالش چطور است؟! غصه نخور، خودم تمام خرجش را می دهم.
سرّ خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
(حافظ)
* مطیع امام بود. نوارهای سخنرانی اش را در همۀ ایران پخش می کردند و یک نوار هم برای امام می فرستادند. امام از روی تعجب می فرمود: این هفته، سید چه گفته! چه کرده!
* از مردم می خواست وقت نماز، هر کجا هستند، اذان بگویند. می گفت: اذان شعار و شعور اسلامی ماست و باید در همه جا بر زمینیان و آسمانیان، زمزمه شود.
* سال 58، امام ایشان را به امامت جمعۀ شیراز منصوب کرد.
* او هم جهاد می کرد، هم تدریس داشت و هم کتاب های زیادی می نوشت.
* 20 آذر 60، شهید سعید، در آتش کینۀ نفاق سوخت و مرغ روحش از پاره های تنش جدا شد و به بهشت خدا پرواز کرد چرا که صدایی را می شنید که می گوید در ارجعی الی ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی» روحش شاد و راهش پر رهرو باد. منبع : نامه جامعه» آذر 1383 - شماره 3منبع : دهقان، اکبر؛ هزار و یک نکته اخلاقی از دانشمندان، ص: 304
درباره این سایت